۱. = آراستن۲. آراینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): انجمنآرا، بزمآرا، جهانآرا، خودآرا، رزمآرا، سخنآرا.۳. (اسم) [مخففِ آرایش] [قدیمی] زیب؛ زیور: ◻︎ میان گوهر و زیور سراپای / بتان را زشت کرده زیب و آرای (فخرالدیناسعد: ۱۲۶).
ایدهآلیست.
۱. (حقوق) چشمپوشی طلبکار از طلب.۲. [قدیمی] بیزار کردن؛ بری کردن.۳. [قدیمی] از بیماری رهاندن؛ شفا دادن.
۱. نمایش با ساز و آواز؛ تئاتری که در آن هنرپیشگان فقط شعر و آواز میخوانند.۲. [مجاز] محل اجرای این نوع نمایش.
دلیر بودن؛ دلیری؛ بیپروایی.
۱. روا کردن امری؛ عمل کردن کاری طبق برنامۀ قبلی.۲. [قدیمی] راندن.۳. [قدیمی] جاری کردن آب؛ روان ساختن.۴. (اسم) [قدیمی] مقرری سالیانه به مٲموران دیوان و سپاهیان.
۱. نوعی خاک رس به رنگهای مختلف زرد، سرخ، و قهوهای که برای ساختن رنگهای نقاشی به کار میرود.۲. (صفت) به رنگ اخرا.
در زمان نزدیک به حال؛ بهتازگی؛ نزدیک به زمان گفتگو.
= ازیرا
از برای این؛ برای این؛ ازاینجهت: ◻︎ بگو دل را که گِرد غم نگردد / ازیرا غم به خوردن کم نگردد (مولوی۲: ۲۲۴).
۱. (فقه) تخلیۀ کامل ادرار از مثانۀ مردان با فشردن مجرای آن.۲. (فقه) بازداشتن حیوان حلالگوشت از خوردن چیزهای نجس.۳. برائت خواستن از وام یا عیب و تهمت؛ طلب برائت کردن.۴. [قدیمی] خودداری از نزدیکی با زن به منظور سپری شدن مدت حیض.
۱. تفحص، جستجو، تحقیق، و کنجکاوی.۲. (منطق) جزئیات را بررسی کردن و یک حکم کلی استخراج کردن؛ از جزء به کل رسیدن.
۱. هفدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۱۱ آیه؛ بنیاسرائیل؛ سبحان.۲. [قدیمی] سیر دادن در شب؛ در شب راه رفتن؛ در شب سیر کردن.
مبالغه کردن در مدح کسی؛ از حد درگذشتن در مدح و ستایش کسی.
۱. برانگیختن؛ تحریک کردن.۲. وادار کردن.۳. دشمنی انداختن میان دو کس.۴. آزمند گردانیدن.
تهمت زدن؛ به دروغ نسبت خیانت یا گناه به کسی دادن.
درختی شبیه درخت چنار، پرشاخوبرگ و سایهافکن با برگهای پنجهای و دارای بریدگی بسیار که بلندیش تا ۲۰ متر میرسد و چوب آن در مبلسازی به کار میرود.
۱. کرایه کردن؛ به کرایه گرفتن.۲. کرایه دادن.
= عاقرقرحا
نوعی آش آرد؛ آشی که با خمیر آرد گندم درست کنند.
= امیر
۱. فرماندهِ کل سپاه.۲. عنوان حکام و پادشاهانی که بر کل سرزمین حکومت میکردند
کوکنار؛ خشخاش.
آرایندۀ انجمن؛ کسی که مایۀ زینت انجمن است؛ کسی که میان انجمن هوش و حواس همه متوجه او باشد.
قلعه؛ حصار.
۱. زیرا.۲. از این جهت؛ به این دلیل.
۱. مهمانسرا؛ مهمانخانه: ◻︎ بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو / دارالخلافهٴ پدر است ایرمانسرا (خاقانی: ۱۵).۲. خانۀ عاریه.۳. [مجاز] دنیا.
گرمای سخت تموز؛ شدت گرما در تابستان.
بوستانپیرا؛ باغبان؛ آنکه گلها و درختان باغ را پیراید.
۱. بُرنده.۲. [مجاز] توانمند.
ویژگی پول قلبی که در خارج از ضرابخانه سکه میزدند.
کسی که مجلس عیش و عشرت و بزم را میآراید؛ آنکه مجلس عیش و مهمانی را زینت میدهد؛ بزمآراینده.
باغبان.
باغبان؛ کسی که گلها و درختان باغ را پیرایش میدهد.
۱. سرابُستان.۲. باغچه و باغ سر خانه.۳. خانۀ بزرگ که دارای گلها و درختان بسیار باشد.
= بصیر
خوک نر؛ گراز.
۱. قطعی؛ مسلّم.۲. (قید) بیگفتگو؛ بیحرف.
۱. پذیرنده؛ قبولکننده.۲. پیشوازکننده.⟨ پذیرا شدن: (مصدر متعدی) به پیشواز کسی رفتن.
سراپرده؛ خیمه؛ چادر: ◻︎ بر در پردهسرای خسرو پیروزبخت / از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار (فرخی: ۱۷۶).
کسی که پوست حیوانات را پاک میکند و پرداخت میدهد؛ دباغ؛ آشگر.
پوستیندوز؛ واتگر.
۱. = پیراستن۲. پیراینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بوستانپیرا، پوستپیرا، ناخنپیرا.
آنکه سرگذشتها و داستانهای پیشینیان را بپیراید و نظموترتیب دهد: ◻︎ کجا پیشپیرای پیر کهن / غلط رانده بود از درستی سخن (نظامی۵: ۱۰۱۵).
۱. آنکه پیکر را آرایش دهد؛ آرایندۀ پیکر.۲. نقاش.۳. (اسم، صفت فاعلی) مجسمهساز؛ بتتراش؛ بتگر.
ستاره؛ کوکب.
۱. بیزاری جستن و دوری کردن.۲. (فقه) [مقابلِ تولا] در تشیع، دشمن شمردن دشمنان علیبن ابیطالب و فرزندانش.
۱. دیوار.۲. سد.۳. دیوار بلند و محکم: ◻︎ صف دشمن تو را ناستد پیش / ور همه آهنین ترا باشد (بلخی: شاعران بیدیوان: ۲۹).
=ثری sarā
قائممقام؛ جانشین.
نفقه؛ وظیفه؛ مواجب؛ مستمری: ◻︎ گفت شاهنشه جرایش کم کنید / ور بجنگد نامش از خط برزنید (مولوی: ۵۸۱).
۱. زینتدهندۀ جهان.۲. [مجاز] زیبا.۳. آرایندۀ جهان؛ نظمدهنده به جهان.
۱. شاعر.۲. آوازخوان که شعری را با آواز بخواند.
کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشورش مخالف است.
علف خوردن حیوانات علفخوار در چراگاه؛ چریدن: ◻︎ نَفْس خرگوشت به صحرا در چَرا / تو به قعر این چهِ چون و چِرا (مولوی: ۹۰).⟨ چرا دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] به چرا بردن.⟨ چرا داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ چرا کردن⟨ چرا کردن: (مصدر لا...
۱. شاعر.۲. ٢. قصیدهگو؛ قصیدهسرا.
چمنآراینده؛ آرایشدهندۀ چمن؛ باغبان.
۱. پیرایندۀ چمن؛ پیرایشدهندۀ چمن.۲. باغبان.
۱. ناحیه؛ ساحت.۲. گشادگی و فضای وسیع میان خانه.
محلی در خانۀ پادشاهان و بزرگان که جایگاه اقامت زنان و دختران بوده است؛ اندرونی.
شاعری که شعرهای حماسی میسراید.
سرخرنگ.
= حور
۱. (زمینشناسی) نوعی سنگ سخت؛ گرانیت: ◻︎ رخ خارا به خون لعل میشست / مگر در سنگ خارا لعل میجست ـ چو از لعل لب شیرین خبر یافت / به سنگ خاره در گفتی گهر یافت (نظامی۲: ۲۲۹).۲. [قدیمی] نوعی پارچۀ ابریشمی دستباف، ستبر، موجدار، و رنگین یا سفید: ◻︎ چون ب...
۱. سبز: بهسان مرغزار سبزرنگ اندر شده گِردش / به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا (فرخی: ۱).۲. (اسم) سبزهزار.
= خلوتخانه
مرد خایهکشیده یا غلام خصیشده که در حرمسرا و اندرون خانۀ بزرگان خدمت میکرده.
آنکه خود را آرایش میکند.
درخور؛ سزاوار؛ شایسته؛ لایق.
= خوشآواز: ◻︎ نگه داشت بر طاق بستانسَرای / یکی نامور بلبل خوشسرای (سعدی۱: ۱۵۶).
یاوهگو.
قسمتی از ادارۀ دادگستری شامل شعبههای بازپرسی که کارمندان آن زیر نظر دادستان کار میکنند.
دارنده؛ چیزدار؛ مالدار؛ ثروتمند.
۱. کسی که داستان بگوید یا بنویسد؛ داستانگو؛ قصهگو.۲. افسانهسرای.
آرایندۀ دانش؛ زینتدهندۀ علمودانش.
۱. سرای دانش؛ خانۀ علم؛ جای دانش آموختن.۲. مدرسهای که برای مدارس معلم تربیت میکند؛ دارالمعلمین.⟨ دانشسرای عالی: مدرسهای که در آن دبیر برای دبیرستانها تربیت میکنند.⟨ دانشسرای مقدماتی: مدرسهای که آموزگار برای دبستانها تربیت میکند.
۱. زنگ بزرگ که بر گردن چهارپایان ببندند؛ جرس: ◻︎ درآینده هرسو درای شتر / ز بانگ تهی مغز را کرده پُر (نظامی۵: ۸۰۴).۲. پتک.
کارخانه یا محلی که در آن پول سکه بزنند؛ دارالضرب؛ ضرابخانه.
از گیاهان گوشتخوار یا حشرهخوار که دارای ۶ تا ۱۲ برگ پهن با دمبرگ دراز است و در سطح برگها کرکهای چسبناک و بلند وجود دارد و بیشتر در نواحی باتلاقی و نقاط سرد و معتدل و مرطوب میروید. در طب به عنوان ضد تشنج و سیاهسرفه به کار میرود.
دستانسراینده؛ سرودخوان؛ نغمهسرا.
درجۀ دکتری.
۱. چیزی یا کسی که مایۀ نشاط و خرمی دل باشد؛ دلآراینده.۲. محبوب و معشوق؛ دلبر زیبا.
سرای دولت؛ بارگاه؛ قصر؛ کاخ سلطنتی.
۱. علامت مفعول صریح (بیواسطه) که بیشتر با مفعول میآید و کلمۀ پیش از خود را به حالت مفعولی درمیآورد: فریدون جمشید را زد، کتاب را خرید.۲. (حرف اضافه) [قدیمی] برایِ؛ بهرِ؛ ازجهتِ؛ ازپیِ: ◻︎ ز مادر همه مرگ را زادهایم / برآنیم گردن وُرا دادهایم (فردوس...
خارپشت؛ جوجهتیغی؛ زافه.
رئیس وزیران؛ نخستوزیر.
۱. کسی که در صفآرایی و کار جنگ ورزیده و ماهر باشد؛ رزمآراینده.۲. دلاوری که در جنگ و نبرد هنرنمایی کند.
۱. بیچاره؛ دربهدر؛ بیخانمان.۲. سرگردان؛ حیران.⟨ زابهرا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] ناگزیر از ترک جا و مکان خود شدن.⟨ زابهرا کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]۱. کسی را ناچار از ترک جا و مکان مٲلوف خود کردن.۲. حیران و سرگردان کردن.
ریشخند: ◻︎ گر گشاید به عیب دیدۀ کاژ / چه زمترا زند بر این هر ژاژ (سنائی: معین: زمترا).
انیسون بری.
= ازهر
ازیرا؛ از این راه؛ از این رو؛ از این جهت؛ ایرا.⟨ زیراک: (حرف) [قدیمی] ازیراک؛ زیرا که؛ برای اینکه.
زبده؛ خالص؛ بیغش: زر سارا، عنبر سارا، مشک سارا: ◻︎ چه حاصل زآنکه دانی کیمیا را / مس خود را نکرده زرّ سارا (جامی۵: ۲۰۱).
= سبزقبا
۱. سرای سپنج؛ سرای سپنجی.۲. [مجاز] دنیا.
فرماندهِ سپاه که آرایش سپاه کند؛ آرایندۀ سپاه.
ضخامت؛ ستبری؛ کلفتی؛ گندگی.
۱. کسی که خوب چیز بنویسد.۲. آنکه خوب سخن بگوید.
۱. خانه؛ جا؛ مکان؛ منزل.۲. خانۀ بزرگ.⟨ سرای بقا: [قدیمی، مجاز] = ⟨ سرای پسین⟨ سرای پسین: [قدیمی، مجاز] آخرت؛ جهان دیگر.⟨ سرای جاوید: [مجاز] دنیای دیگر؛ عالم دیگر؛ بهشت.⟨ سرای سپنج: [قدیمی]۱. خانۀ عاریت.۲. [مجاز] دنیا.⟨ س...
فضای سرپوشیده در مدخل عمارت.
۱. آنکه سرود بخواند؛ سرودسراینده.۲. [قدیمی] آوازهخوان؛ مغنی.
= سفیر
گیاهی شبیه کاسنی که در طب به کار میرود.
۱. خریدن.۲. فروش.Δ این کلمه از اضداد است.
دو ستاره در صورت فلکی کلب اکبر و کلب اصغر؛ دوخواهران.⟨ شعرای شامی: (نجوم) ستارۀ قدر اول از صورت کلب اصغر؛ غمیصا.⟨ شعرای یمانی: (نجوم) ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشنترین ستارهها است و در شبهای تابستان نمایان میشود؛ شباهنگ؛ عبور.
۱. کنکاش؛ مشورت.۲. (اسم) چهلودومین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۳ آیه؛ حم؛ عسق.
۱. آرایندۀ شهر؛ آرایشکنندۀ شهر.۲. (اسم مصدر) زیب و زینت بستن شهر؛ آذینبندی شهر.
۱. (جغرافیا) زمین پهناور بیآبوعلف؛ دشت؛ بیابان.۲. (کشاورزی) زمینی که در آن زراعت میکنند.
۱. کوچک؛ کوچکتر.۲. (اسم) [مقابلِ کبری] (منطق) قضیۀ کوچک یا قضیۀ اول، مثلاً در «هر انسانی حیوان است»، «هر حیوانٍی جسم است»، «پس هر انسانی حیوان است» قضیۀ «هر انسانٍی حیوان است»، صغراست.
۱. (زیستشناسی) مایعی زردرنگ در بدن انسان که از کبد ترشح میشود و در هضم چربیها نقش دارد؛ زرداب.۲. (طب قدیم) از اخلاط چهارگانۀ بدن.۳. [قدیمی، مجاز] هوس.۴. [قدیمی، مجاز] خشم؛ غضب.⟨ صفرا کردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تندخویی کردن؛ خشم گرفتن.
۱. = آرایشگر۲. [مجاز] = نقاش
روزۀ سهروزۀ مسیحیان که از دوشنبۀ بعد از عید تجلی آغاز میشود.
۱. زیان؛ خسارت.۲. گزند.۳. [مقابلِ سرّاء] قحط؛ سختی؛ تنگدستی.
بهکل؛ همگی.
آرایندۀ مجلس طرب و شادی؛ گرمکنندۀ مجلس بزم.
طربخانه؛ محل عیشوعشرت.
۱. چند خط منحنی تودرتو که اسم شخص در ضمن آن گنجانیده میشود و بیشتر در روی مسکوکات یا مهر اسم نقش میکنند. در قدیم بر سر نامهها و فرمانها مینگاشتند: ◻︎ به طاق آن دو ابروی خمیده / مثالی را دو طغرا برکشیده (نظامی۲: ۲۹۰).۲. [مجاز] فرمان؛ حکم.۳. [مجاز...
برحسب ظاهر؛ چنانکه به نظر میآید.
دنیا؛ ظلمتکده.
دنیای فانی: ◻︎ از عافیت مپرس که کس را ندادهاند / در عاریتسرای جهان عافیت عطا (خاقانی: ۴).
روز دهم ماه محرم که حسینبن علی در کربلا شهید شد و شیعیان در این روز عزاداری میکنند.
آرایندۀ عالم؛ آرایشدهندۀ عالم؛ جهانآرا.
آرایندۀ عبارت؛ آرایندۀ سخن؛ سخنآرا.
سختترشرو و اخمو؛ با روی ترش و گرفته. Δ مٲخوذ از آیۀ ۱۰ سورۀ انسان «اِنّا نَخافُ مِن رَبَّنا یَوماً عبوساً قمطریرا» (= همانا میترسیم از پروردگار خود از روزی سخت که رویها ترش و گرفته باشد).
۱. بکر؛ دوشیزه.۲. (صفت) [مجاز] ویژگی سخنی که پیش از آن گفته نشده؛ سخن تازهآورده.۳. [مقابلِ نهان] پیدا؛ آشکار.۴. (قید) بهتنهایی؛ تنها.
= عشیران
= اعور
۱. غبارآلود.۲. (اسم) (نجوم) زمین.
۱. (زیستشناسی) درخت سنجد.۲. شرابی که از گندم یا ارزن میگرفتند.
۱. تاریکی.۲. شب تاریک
۱. فصیح، بلیغ، و شیوا: قصیدۀ غرا، ابیات غرا.۲. [قدیمی] روشن؛ درخشان.
آنکه مایل و راغب به غربت باشد؛ غربتگزین: ◻︎ به یاد حریفان غربت گرای / کز ایشان نبینم یکی را به جای (نظامی۵: ۷۷۵).
غزلسراینده؛ آنکه غزل سراید؛ غزلگو؛ غزلپرداز.
۱. جای غم و اندوه؛ خانۀ غم؛ غمخانه؛ غمکده.۲. [مجاز] دنیا.
گیاهی خاردار، با تارهایی شبیه تاک و میوهای سرخرنگ، و خوشهدار و به اندازۀ نخود که به گیاهان و اشیای نزدیک خود میپیچد و مصرف دارویی دارد؛ هزارکشان؛ هزارجشان؛ هزارافشان؛ هزارشاخ؛ سپیدتاک؛ ماردارو؛ ارجالون.
۱. (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دورتر؛ بالاتر؛ آنسوتر: فرابنفش، فراطبیعی.۲. [قدیمی] در: ◻︎ این همه محنت که فراپیش ماست / اینت صبوری که دل ریش ماست (نظامی۱: ۶۲).۳. [قدیمی] نزدیکِ؛ نزدِ: ◻︎ سر فراگوش من آورد به آواز حزین / گفت کای عاشق دیرینهٴ من خوابت هس...
= فقیر
بهشتاب؛ بیدرنگ.
= قاری
۱. غایت جهد؛ منتهای جهد.۲. غایت؛ پایان امر.
شاعری که قصیده میسراید؛ چکامهسرا.
ازقضا؛ اتفاقاً.
دارای مهتاب؛ مهتابی.
۱. عقب.۲. (اسم مصدر) [قدیمی] بازگشت به عقب؛ پسپس رفتن.
آنکه کاری را راه میاندازد؛ کارپیراینده.
۱. ساختمانی بزرگ در داخل شهر یا میان راه که کاروانها در آنجا اقامت میکردند؛ کاروانخانه.۲. [عامیانه، مجاز] جایی که رفتوآمد در آن زیاد است: خانهٴ ما کاروانسرا شده.۳. [قدیمی، مجاز] دنیا.
=مار ⟨ مار کبرا
شیرۀ خشکشدۀ گون که از شکاف ساقههای آن به دست میآید و مصرف دارویی و صنعتی دارد.
۱. کدام کس را؛ چه کس را.۲. هرکه را؛ هرکس را.
۱. اتاقی برای نگهداری چهارپایان.۲. طاق؛ گنبد.۳. دیوار بلند.۴. کمربند.
پناهگاه فقیران؛ پناه تهیدستان.
۱. اندوه؛ ملال.۲. خفگی.۳. ویار.
۱. بنده؛ غلام.۲. حجام.۳. دلاک.
۱. آنکه آهنگ رسیدن به آسمان کند.۲. [مجاز] خواهان ترقی و اعتلا.
گزارنده؛ طرحکننده؛ طراح: ◻︎ گزارای نقش گزارشپذیر / که نقش از گزارش ندارد گزیر (نظامی۵: ۷۸۳).
کسی که کارش پیرایش دادن و تربیت کردن گل است؛ باغبان؛ گلکار.
آرایندۀ گلشن؛ باغبان.
۱. هرچیز خوردنی یا آشامیدنی که لذیذ و خوشمزه باشد.۲. خوراکی که زود هضم شود.
آنچه یا آنکه گوهر را بیاراید و زینت بدهد.
آرایندۀ گیتی؛ جهانآرا؛ عالمآرا.
۱. گیرنده.۲. [مجاز] جذاب؛ دلربا.
امری که اجرای آن واجب است.
نوشتهای که خوانده نشود؛ ناخوانا.
لشکرآراینده؛ نظمدهندۀ لشکر؛ فرماندهِ لشکر.
= لشکرکش
هرزهدرا؛ بیهودهگو: ◻︎ گفت ریمن مرد خام لکدرای / پیش آن فرتوت پیر ژاژخای (لبیبی: لغتنامه: لکدرای).
زبانی که چند نفر برای خود ترتیب بدهند و با آن صحبت کنند که دیگران نفهمند، مانندِ زبان زرگری.
شب معراج پیغمبر اسلام.
۱. آنچه واقع شده؛ آنچه جاری شده؛ آنچه رخ داده.۲. شرح حال.۳. حادثه؛ پیشامد.
ورم و آماس دموی در پوست بدن.
پشت سر؛ آنچه در پشت چیزی قرار دارد.
= مبارات: ◻︎ گر دَمِ خُلع و مبارا میرود / بد مبین ذکر بخارا میرود (مولوی: ۴۸۵)
کسی که پاک از تهمت است؛ تبرئهشده.
۱. محل عبور؛ ممر؛ جای روان شدن.۲. روش عادی و طبیعی انجام یک امر.۳. (ادبی) در قافیه، حرکت رَوی.
آنکه مجلس را به وجود خود بیاراید.
با کسی نرمی و ملاطفت کردن؛ بهنرمی و حسن خلق با کسی رفتار کردن: ◻︎ مدارا خرد را برادر بُوَد / خرد بر سر دانش افسر بُوَد (فردوسی: ۷/۱۸۰).
= مدیحهسرا
مدحکننده و ستایشگر کسی بهویژه در شعر.
شاعری که در مدح دیگران شعر میگوید.
۱. ستیزه کردن.۲. نزاع؛ جدال؛ ستیزه.⟨ مرا کردن: [قدیمی] = مِرا
تروتازه؛ آبدار.
آنکه موجب آرایش و رونق مملکت است.
عنوانی برای هریک از شاعران درباری که نسبت به شعرای دیگر بالاترین مقام را داشته است.
خوبپختهشده (گوشت).
۱. [مجاز] دنیا.۲. [قدیمی] = مهمانخانه
ناپذیرنده.
۱. آلتی که با آن ناخن را کوتاه کنند؛ ناخنگیر.۲. کسی که ناخنهای دستوپای دیگران را میچیند و صاف میکند.
= نصرانی
= نظیر
نغمهسراینده؛ سرودخوان؛ نغمهپرداز.
۱. دها؛ زیرکی.۲. شدت؛ سختی.۳. (صفت) زشت؛ ناپسند.
شاعری که اشعار غمانگیز بگوید؛ نوحهخوان.
۱. سوا؛ جز.۲. [قدیمی] عقب؛ پس؛ پشت.
= وزیر
یادگیرنده؛ باهوش؛ کسی که حافظۀ خوب دارد.
گلولهها و میخهای طلا و نقره که در زین و برگ اسب به کار ببرند: ◻︎ از بهر جنیبتان بالا / نی طوق آید ز من نه هرا (خاقانی۱: ۲۷)، ◻︎ ز حدّ بیستون تا طاق گرا / جنیبتها روان با طوق و هرا (نظامی۲: ۳۰۲).
بههمینترتیب؛ همچنین.
کسی که با دیگری در یک خانه زندگی کند؛ همخانه.
= همواره
آموزشگاهی که در آنجا صنعت و هنر تعلیم داده شود.
هلهلۀ تحسین و شادی.
۱. توان؛ نیرو.۲. جرئت؛ زهره: ◻︎ میخواست کزآن غم آشکارا / گرید نفسی، نداشت یارا (نظامی۳: ۵۰۰).
یاوهگو؛ بیهودهگو.
برچسب : نویسنده : ashin-sher5 بازدید : 268